اضطراب ســـــرخ با رگ هاي من بيگانه نيست آن غريب آشنا گهــــــــــــــگاه ياري مي كند
عشق اگر ســــــــجاده اش را وا كند روي دلي بي گمان روحي كه يخ بستــه است جاري مي كند
گاه مي خندد به رويم گاه مي ميــــــرم ،عجب در گمان مرگ من هي ســــــــوگـواري مي كند
چند گاهي مي شود چشمـــش اسيرم كرده است آخر اين دل رســـماًاز او خواستـــــگاري مي كند
دل كه از نور غزل گهــــــگاه در بيگانگي است شــــعر مي كاردومارا چون قنــــــــاري مي كند
مادر مــن يك دم از من شــــانه هايت را نكن طفل معصــــــوم است اين دل بي قراري مي كند